ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

تولد یک زندگی

ورود به ماه هفت و واکسن شش ماهگی

سلام عزیز مامان وبابا در حال حاضر شما لالا تشریف داری و من هم از خوابم زدم تا برای شما بنویسم آخه دیشب مامان نخوابید چرااااااااااا؟؟؟؟ چون شما رو بردم دیروز مرکز بهداشت وواکسن شیش ماهگیت رو زدیم وبعد زدنش شما بدنت هی داغ میشد وکم کم گرمای بدنت بیشتر شد تا شب ، منم ترسیدم بخوابم تب کنی البته به کم هم بد اخلاق شده بودی  منم مدام برات پارچه خیس میکردم  روی رون هات میزاشتم تا تبت بیاد پایین توی مرکز بهداشت با متر مامای اونجا بازیت گرفته بود هی جیغ میزدی و میخندیدی  یعدش هم که رفتیم واکسنت رو بزنیم اتاق کنار هی به خانوم میخندیدی نمیدونستی که بعدش میخواد چه بلایی سرت بیاد الهی فدات شم وقتی واکسنا رو  زدن هی دل میزدی...
27 مهر 1393

جوونه زدن اولین دندون ایلیا

                           سلام عزیز مامان وبابا عیدت میارک قربونت برم عیدی که برای منو بابا متفاوت با بقیه عیداست چرااااااااا چون شما عیدی دادی بهمون واولین دندونت رو در اوردی دیشب فهمیدم و کلی ذوق کردیم بلافاصله زنگ زدم مامان عزیزو بهش گفتم هههخخ اخه ذوق داشتم دیگه شما چند وقتی بود که بد اخلاق شده بودی اما نه زیاد اما خوب دیگه درد داشتی و زیاد هم خراب کاری میکردی اما در مقایسه با بقیه خیلی صبوری کردی  عزیزم قربوتن برم من همش دستت تو دهنت بود اونم دوتا دستت ببین اینم عکس دندونت که با کلی مکافات ...
21 مهر 1393

دیدار دوجانبه ایلیا و آرتین!

سلام ما (یعنی من ) یه دختر عمو داریم(یعنی دارم ) که اونم یه پسر داره که  حدود یک ماهی از ایلیای ما (یعنی ما !) کوچیکتره . (خب که چی؟ میگم) تا دیروز مجالی پیش نیومده بود که اونا نینی مارو ببینن و ما نینی اونا رو. دیروز فرصتی دست داد تا به اتفاق ایلیا و مامانش یه سری بزنیم به خونه اونا تا این دوتا نینی فامیل ، همدیگر رو رویت کنن  . البته دختر عموی ما (یعنی من ) ازون تیپ ماماناس که یه خورده نسبت به کوچولوش زیادی حساسه ... حسساسس ها !!  به طوریکه گاهن اعتراض خانواده رو هم بخاطر این کاراش در میاره .  مادر و خواهرش  تعریف میکردن که برای دست زدن به آرتین (راستی اسم پسرش آرتینه ) باید دستامونو با آب و صابون بشوریم ...
20 مهر 1393

وقتی ایلیا چت میکند !

سلام دیروز داشتم با یه سری از دوستان تو نت که اونام بچه های ریزه میزه مثل ایلیای من دارن چت میکردم و درباره بچه هامون چیز می نوشتیم . اتفاقا ایلیا رو هم  کنار دستم خوابونده بودمش  تا یه چند دقیقه ای برم تو اینترنت و از این حرفا . هنوز ده دقیقه نشده بود که وروجک خوابشو زد و چشاشو باز کرد و شروع کرد به لبخند زدن ...خب خدارو شکر اخلاقش خوبه و من و میتونم به چتم ادامه بدم ... یواش یواش نگاهش به کاری که می کردم جلب شد و لپ تاپو ورانداز میکرد . کلا علاقه مند شده به لپ تاپ بخصوص که باباش گاهی که میخواد نگهش داره میذاردش کنار دستش جلوی لپ تاپ و اونم خیز برمیداره سمت صفحه کلید لپ تاپ و همه چیزو میفرسته هوا ایلیا وقتی از خواب پا میشه ...
14 مهر 1393

ورود به ماه شش و آغاز سوپ خوردن

سلا م عزیز مامان وبابا الان که شما نق نق میکنی و بغل بابایی  تازه از خواب بیدار شدی ودرست نخوابیدی مامانم که هیچی ! مگه مامانا هم میخوابن؟!! پریروز بردمت مرکز بهداشت برای بینایی سنجی  خدا رو شکر چشمای نازت خوب بود و رفت تا سال دیگه .نشد تو شلوغی مامانا ازت یه عکس بگیرم ماشااله بس که میخندی همه دوست دارن وهی قربون صدقت میرن کافیه یکی نگاه کنه بلافاصله بهش میخندی الانم نشوندمت تو روروئک کوچبکت که تازگی میتونی خودتو توش نگه داری .بازم داری بهم میخندی الاهی فدات شه مامان حالا که شما داری روز به روز تغییر میکنی و بزرگتر میشی مامانم چیزای تازه تر برای شما درست میکنه تا نوش جون کنی . همش که نمیشه شیر بخوری باید یواش...
3 مهر 1393
1